کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

شیرین زبون

کیمیا ودوستی در همسایگی

دیروزخانم همسایه که البته رفت و آمد مختصری هم داریم در زد وگفت بیا بچه ها رو ببریم پارک هوا بخورن وبا هم بازی کنن.منم با اینکه زیاد حوصله نداشتم قبول کردم ودخملی هم با فهمیدن این موضوع با خوشحالی فراوون رفت که حاضر بشه.البته من حاضرش کنم. پسر همسایه یه ماه از کیمیا کوچکتره اما کیمیا زیاد آبش باهاش تو یه جوی نمیره.چون اون خیلی جیغ میکشه و چه برای ابراز احساسات یا گرفتن چیزی از دست کیمیا لباسشو میکشه وکیمیا هم عصبانی میشه. خلاصه رفتیم وبدهم نگذشت البته با رعایت فاصله توسط کیمیا.  خانم همسایه برای سرگرمی شون فلش کارت آورده بود که یکم سرگرم شدن           ا   اینجا بنیامین داشت دن...
1 تير 1393

عکس آتلیه 2 سالگی وعکسهای جشن تولد

عکس آتلیه کیمیا که برای 2 سالگی گرفتیم.اما از روی عکس عکس گرفتم برای همین کیفیتش پایینه.       عکسهای تولد در ادامه مطلب عزیز دلم از تولدت زمان زیادی میگذره ومن تا الان موفق نشدم این پست رو تکمیل کنم.ببینم امشب چکار میکنم. اینو بگم که برای عکس اصلا همکاری نمیکردی وبیشتر عکسات تار شد وموهاتم اصلا اونجوری که میخواستم نشد. ولی بیخیال زیاد سخت نگیر        تزیینات: جلوی در یادگاری     گیفت تولد    میز هدی...
1 تير 1393

اسب* معذرت* موموخ*

1- صبح برنامه کودک داشت گور خر نشون میداد.صدات کردم وبهت گفتم کیمیا جون بیا ببین مامان داره گور خر نشون  میده ببین چقدر خوشکله.وبعد مشغول تماشای تلویزیون شدی .منم رفتم تو اتاق که اونجا رو مرتب کنم بعد چند دقیقه اومدی پیشم و بهم گفتی مامان دودر(گورخر)دوست ندارم  اسب دوستدارم.  من   2- وقتی میخواستم جاتو مرتب کنم نذاشتی پریدی رو تشک وشروع کردی به بازی کردن.منم  از اتاق اومدم بیرون  رفتم آشپزخونه.بعد اومدی پیشم وگفتی مامان چای.گفتم چرا نذاشتی جاتو مرتب کنم منم بهت چای نمیدم از آشپزخونه رفتی بیرون بعد از یکی دو دقیقه اومدی  وگفتی مامان مدان(مژگان) معسرت(معذرت)   3- ...
27 خرداد 1393

زیارت

دیروز تصمیم گرفتم که برم حرم امام رضا زیارت اما از اون جایی که چندروزیه که هوا خیلی گرم شده این تصمیم رو موکول کرد یم به شب.تقریبا ساعت 10 بود که رفتیم حرم.هوا خیلی خنک وخوب بود وخلوتی خیابونها هم باعث شد زودتر برسیم. حرم خیلی خلوت وخوب بود وکلی کیف کردیم واز زیارت لذت بردیم   .کیمیا  بغل  مامانی منتظره که دایی وحید براش آب بیاره.    اینم از آب که دخملم باخوشحالی میل نمود.    کیمیارو به گنبد غرق تماشای نورها ورفت وآمدها                                     ...
23 خرداد 1393

احوالات این روزهای ما

عزیز دلم دخترکم این روزها خیلی به چادر و روسری علاقه مند شدی ووقتی که دارم نماز میخونم زودی میری و یه روسری میاری که سرت کنم و نماز بخونی.به یه سری چیزا خیلی علاقه نشون میدی مثلا کفشای پاشنه دار من که تا ازت غافل میشم میبینم پات کردی وداری تو خونه راه میری.یه روز هم که بابابا جون رفتیم بیرون یه گردنبند مرواریدی با دستبندوگوشواره هاش دیدی و اونقدر از گردنبند حرف زدی که برات خریدیم.وتو هم عاشقشی وحداقل روزی چند بارو باهاش بازی میکنی چند بارم گمش کردی که باز برات پیداش کردم و خیلی خوشحال شدی.                                  ...
23 خرداد 1393

چسب زخم

الان که دارم این مطلب رو مینویسم خونه بابایی هستیم. بابا رضا دیروز رفته یه سفر کوچولو.البته همچین کوچولویی هم نه ولی خوب با یکی از دوستاش رفته. امروز از صبح 2 3 بار پارک رفتیم.خرید رفتیم وحسابی تفریح کردی. بعداظهر که رفتیم پارک 2 بار افتادی وگریه کردی.فدات بشم ماد ر یکی نیست بگه بچه جلوی پاتو نگاه کن به طرف جلو حرکت میکنی ولی به چپ وراست نگاه میکنی. به محض رسیدن به خونه  مامانی روی زخم ارنجت یه چسب زد پات یه خراش کوچولو برداشته بود اما با اصرار یه چسب هم به پات زدی وبعدش شروع کردی به آه وناله که البته همش فیلم بود. آخه تا حالا خدارو شکر زخمی نداشتی که بهش چسب بزنی  برای همین برات تازگی...
13 خرداد 1393

ترقی

وای خدای من دخترم چقدر باسرعت داره حرفها وکلمه هاوجمله ها   ی جدیدرو یاد میگیره وحتی بعضی وقتا با گفتنشون منو سورپرایز    میکنه.   میگم: کیمیا دخترم    میگی: بیه مامانم(بله مامانم)   میگم بیا زود حاضر شو میخوایم بریم بریم   میگی:باشه الان  زود.   وقتی چیزی رو که میخوای بهت میدم خیلی خوشکل میگی    دست مامان دد نتونه(دست مامان درد نکنه)   جدیدا اسمم رو هم یاد گرفتی وبهم میگی مامان مدان (مژگان)   اسم پسر همسایه رو هم یاد گرفتی بهش میگی ممادین(بنیامین)   امروزبهم گفتی م...
10 خرداد 1393

سلام

سلام .....سلام بعد از یه تاخیر چند روزه دوباره امدم.آخه اینترنتم قطع شده بود وامروز وصل شد. امشب زیاد حسش نیست مطلب بنویسم البته حرف برای نوشتن زیاده ولی یه شب  دیگه میام وبا جزییات مینویسم ...
8 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به شیرین زبون می باشد